برای دانلود روی لینک دانلود راست کلیک کرده و ذخیره و یا بارگیری پیوند را بزنید

کتاب زوربای یونانی نوشته نیکوس کازانتزاکیس

درباره کتاب : 

کتاب زوربای یونانی نوشته نیکوس کازانتزاکیس است. این کتاب در سال ۱۹۴۶ منتشر شد و به عنوان یک رمان اتوبیوگرافی به سرگذشت نیکوس کازانتزاکیس اشاره دارد. در این کتاب، داستان راوی که شخصی متفکر است، تصمیم می‌گیرد برای مدتی کتاب‌هایش را رها کرده و یک معدن زغال‌سنگ را در جزیره کرت دوباره راه‌اندازی کند. در این جزیره با زوربای یونانی آشنا می‌شود و با او دوست می‌شود. زوربای یونانی شخصی است با رفتار و شخصیت خودمختار و خلاق.


بخش هایی از کتاب :

این چه جنونی است که ما بی‌جهت به کسی حمله می‌کنیم که به عمرش به ما بدی نکرده است؟ بعد گازش می‌گیریم، دماغش را می‌بریم، گوش‌هایش را می‌کَنیم، شکمش را می‌دریم، و برای همۀ این اعمال خدا را هم به کمک می‌طلبیم؟ به عبارت دیگر، از خدا می‌خواهیم که او هم گوش و دماغ ببرد و شکم بدرد؟ اما بدان که من در آن ایام خونم در غلیان بود و نمی‌توانستم دست روی دست بگذارم و دربارۀ چون و چرای قضیه به مطالعه بنشینم. برای آنکه آدم بتواند درست و شرافتمندانه فکر بکند باید آرامش داشته باشد و سنی از او گذشته باشد و بی‌دندان شده باشد. وقتی آدم دندان نداشته باشد آسان می‌تواند بگوید: «بچه‌ها خجالت دارد. گاز نگیرید.» اما وقتی سی و دو دندانش سرجاست چه عرض کنم… آدم وقتی جوان است جانور درنده‌ای است؛ بلی ارباب، جانور درنده‌ای که آدم می‌خورد!


آزادی همین است دیگر! هوسی داشتن، سکه‌های طلا انباشتن، و سپس ناگهان بر هوس خود چیره شدن و گنج گردآوردۀ خود را به باد دادن. خویشتن را از قید هوسی آزاد کردن و به بند هوسی شریف درآمدن. ولی آیا همین خود شکل دیگری از بردگی نیست؟ خویشتن را به خاطر یک فکر، به خاطر ملت خود، به خاطر خدا فدا کردن؟ یا مگر هرچه مقام مولا بالاتر باشد طناب گردن برده درازتر خواهد بود؟ در آن صورت برده بهتر می‌تواند دست و پا بزند و در میدان وسیع‌تری جست و خیز کند و بی‌آنکه متوجه بسته بودن به طناب شود، بمیرد. آیا آزادی به همین می‌گویند؟


پس تو به هیچ چیز معتقد نیستی؟

_نه، من به هیچ چیز معتقد نیستم. چند بار باید این را به تو بگویم؟ من به هیچ چیز و هیچ‌کس عقیده ندارم جز به زوربا. نه برای اینکه زوربا بهتر از دیگران است؛ نه، نه به هیچ وجه! هیچ این‌طور نیست. او هم وحشی است. ولی من به زوربا معتقدم چون تنها کسی است که در اختیار من است، تنها کسی است که من می‌شناسم. بقیه همه شبح‌اند. من با چشمان زورباست که می‌بینم، با گوش‌های او است که می‌شنوم و با روده‌های اوست که هضم می‌کنم. بقیه، به تو گفتم، همه اشباح‌اند. وقتی من مُردم همه خواهند مرد و دنیای زوربایی تماما به کام عدم فروخواهد رفت!

به طعن و طنز گفتم: همۀ حرف‌های تو ناشی از خودخواهی است!

_تقصیر من نیست، ارباب، واقعیت همین است! من باقلا خورده‌ام، ناچار از باقلا حرف می‌زنم؛ زوربا هستم به شیوۀ زوربایی حرف می‌زنم.

چیزی نگفتم. تأثیر حرف‌های زوربا را در خود مثل ضربه‌های تازیانه حس می‌کردم. تحسینش می‌کردم از اینکه اینقدر قوی است، می‌تواند آدم‌ها را تا به این اندازه تحقیر کند و در عین حال این همه شور و شوق به زندگی و به کار کردن با ایشان دارد. من می‌بایست یا مرتاض شده باشم و یا آدم‌ها را با پرِ مصنوعی زینت کرده باشم، تا بتوانم ایشان را تحمل کنم.





 

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

توسط
تومان